کد خبر: ۱۷۷۴۵۳
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۲

سلامی به شیرینی عسل و بادام، از یخچالی دل شکسته و ناکام، به انسانی که از ترس نیش کنایه های اقوام، خریده کالای چینی و بی دوام. آن هم با هزار زور و زحمت و با قرض و وام، تا دوران حکومتم را برساند به سرانجام. ای انسان نمک نشناس سلام! یادت رفته در را باز می کردی، سرتاپایم را برانداز می کردی، با عشوه می آمدی و برایم ناز می کردی. غذا را دیده و علاقه ات را به آن ابراز می کردی.یادت رفته در همه حال همراهت بودم در سرما و گرما، تو جیک و بک مرا کشف می کردی همچون معما، آنچه داشتم و نداشتم تو می بردی به تاراج و به یغما، چه شده از من بیزار شدی و حالا شده ام کهنه و نخ نما؟ یادت رفته به سمت آشپزخانه می آمدی با چشمان خواب آلو؟ در خواب و بیداری می خوردی تلو تلو، هر چه دستت می رسید می خوردی آلو و آلبالو و خرمالو، پاتکی به ته مانده ناهار می زدی و یورشی هم به سمت قابلمه ی عدس پلو.انرژی که آن زمان بر چسب نداشت. آدمی کیش و مات بود، وزیر و رخ و اسب نداشت.

متواضع و بی ریا بود.هر چند ظاهری دلچسب نداشت. من مایه سر افکندگی بودم و پشت سرم خروار ها حرف. قبول، من کهنه و بی استفاده و پر مصرف. درونم از کار افتاده و خراب و مزخرف. مسافر و به دیار اسقاطی ها مشرف. تسلیم امر تویی که در میان مخلوقات هستی اشرف. قبول نه با کلاس بودم نه ساید بای ساید. حکایتم حکایت پیکانی است در حسرت قالپاق پراید. حکایت حسادت تلویزیون سیاه سفید به ال ای دی بزرگ و واید.قورباغه چه می خواهد وقتی آب ندارد این حوض؟ دیگر چه فایده وقتی در دلم نیست سیب و خربزه و موز؟ تنها فاتحه می خوانم برای سرنشینان این ماشین بی ترمز٫ مدام درگیر افکار بچگانه ام. چه ساده بودم که خیال می کردم پادشاه آشپزخانه ام. نگو نوکر بی جیره و مواجب هندوانه ام. نمی دانستم خانه نارنج و نارنگی و نارگیل شده ام. چه می دانستم به کاروانسرای غذا و میوه تبدیل شده ام. هر چه بود دورانم به سر آمده و حال تعطیل شده ام. فکر می کند با رفتنم آشپزخانه نونوار شده. تا دیروز صاحبم پیکان داشت، دری به تخته خورده و امروز لامبورگینی سوار شده. شانس در خانه اش را به رویش گشوده؛ او خیال رفتن ندارد و مدتی است بر دوش شانس سوار شده.

دلم تنگ است وانجیر می خواهد؛ نه یکی نه دو تا بلکه یک دل سیر می خواهد. دلم غذای تازه و دندان گیر می خواهد. سراسیمه ام دلم لک زده برای خیار. ای دل بسوز و بساز و طاقت بیار. این نیز بگذرد. این حادثه تلخ و ناگوار. مدتی است در خواب پرتقال می بینم. تو را با یخچال جدید در فکر و خیال می بینم. فال قهوه که می گیرم، چهره ات را در فال می بینم. می خواهم فراموشت کنم، اما تو را در همه حال می بینم.دستت درد نکند، خوب مزدم را گذاشتی کف دستم. تو فکر کردی من چه هستم؟ این روزها امیدم ناامید شده و به انتظار مرگ نشستم. من نگهبان آناناس و اناروانبه، متواضع نه چون تو مغرور و بی جنبه، نه هشتم در گرو هفت بود،نه جمعه ام ضامن پنجشنبه. وقتی تازه می آید به بازار و طاقت آدمی از حد مجاز عبور می کند، تازه می خرد و قدیمی را گور به گور می کند، به انباری فرستاده و از جلوی چشمش دور می کند،حکم مرگش را امضاء و او را ترور می کند. معلوم است یخچالی که عمرش را صرف انگور می کند، در برابر آدمی که غرور او را کور می کند، سر خم می کند و انسان او را به بازنشستگی مجبور می کند. درونم دبه زیتون است، اما این ظاهر ماجراست و دلم بسیار خون است.

تو قافیه را در زندگی باختی در صورتی که زندگی تنها آزمون است. نفرینت نمی کنم. دعای من برای تو توفیق روز افزون است. قبول است خانه ات تکراری شده و می خواهی خانه ات دگرگون شود. میل به تازگی بد نیست. حیف آخرش تبدیل به نوعی جنون می شود. شب و روز کار می کنی و حاصل کار تو صرف دکوراسیون می شود. در این دنیای خاکستری، هر روز به یک رنگی، منِ صاف و ساده در فکر مراقبت از توت فرنگی. تو به فکر یخچال جدید، خیال می کنی چقدر زرنگی. در یخچال را گشودی و هوس توت کردی. توت کپک زده بود و توروابطت را با من قطع و مرا بایکوت کردی. نفهمیدی این گونه شمع زندگانی مرا فوت کردی. دستی دستی گورم را کندی و مرا در تابوت کردی. جنایت مرتکب شدی و در قبالش سکوت کردی. مروت را کنار زدی و از مقام انسانیت سقوط کردی. مشت آخر را زدی و مرا از گردونه زندگی ناک اوت کردی. باید کاری کنم. مردم چه می گویند یخچال بی جربزه! صد رحمت به غیرت گیلاس و گلابی و خربزه. می خواهم قرص برنج و مرگ موش بخورم با اجازه! می خواهم شیر فاسد و تاریخ گذشته بخورم. شیر پاستوریزه. من می روم و تو می مانی و یک جنازه. مگر این که دل روزگار به رحم بیاید و رخ بدهد معجزه. دیدار به قیامت، ای انسان مغرور پر آوازه….. «از طرف یخچالی درب و داغان و قراضه»!


منبع: روزنامه اطلاعات


نام:
ایمیل:
* نظر:
جدیدترین اخبار